کتاب مقدس, پیدایش , فصل 24. is available here: https://www.bible.promo/chapters.php?id=10024&pid=3&tid=1&bid=30
Holy Bible project logo icon
FREE OFF-line Bible for Android Get Bible on Google Play QR Code Android Bible

Holy Bible
for Android

is a powerful Bible Reader which has possibility to download different versions of Bible to your Android device.

Bible Verses
for Android

Bible verses includes the best bible quotes in more than 35 languages

Pear Bible KJV
for Android

is an amazing mobile version of King James Bible that will help you to read this excellent book in any place you want.

Pear Bible BBE
for Android

is an amazing mobile version of Bible in Basic English that will help you to read this excellent book in any place you want.

Pear Bible ASV
for Android

is an amazing mobile version of American Standard Version Bible that will help you to read this excellent book in any place you want.

BIBLE VERSIONS / کتاب مقدس / عهد قديم / پیدایش

کتاب مقدس - Old Persian Version, 1815

پیدایش خروج

فصل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50

1 و ابراهیم پیر و سالخورده شد، و خداوند، ابراهیم را در هر چیز برکت داد.

2 و ابراهیم به خادم خود که بزرگ خانه وی و بر تمام مایملک او مختار بود، گفت: «اکنون دست خود را زیر ران من بگذار.

3 و به یهوه، خدای آسمان و خدای زمین، تو را قسم می دهم، که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در میان ایشان ساکنم نگیری،

4 بلکه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.»

5 خادم به وی گفت: «شاید آن زن راضی نباشد که با من بدین زمین بیاید؟ آیا پسرت را بدان زمینی که از آن بیرون آمدی، بازبرم؟»

6 ابراهیم وی را گفت: «زنهار، پسر مرا بدانجا باز مبری.

7 یهوه، خدای آسمان که مرا از خانه پدرم و از زمین مولد من، بیرون آورد و به من تکلم کرد و قسم خورده، گفت: «که این زمین را به ذریت تو خواهم داد.» او فرشته خود را پیش روی تو خواهد فرستاد، تا زنی برای پسرم از آنجا بگیری.

8 اما اگر آن زن از آمدن با تو رضا ندهد، از این قسم من بری خواهی بود، لیکن زنهار، پسر مرا بدانجا باز نبری.

9 پس خادم دست خود را زیر ران آقای خود ابراهیم نهاد، و در این امر برای او قسم خورد.

10 و خادم ده شتر، از شتران آقای خود گرفته ، برفت. و همه اموال مولایش به دست او بود. پس روانه شده، به شهر ناحور در ارام نهرین آمد.

11 و به وقت عصر، هنگامی که زنان برای کشیدن آب بیرون می آمدند، شتران خود را در خارج شهر، بر لب چاه آب خوابانید.

12 و گفت: «ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، امروز مرا کامیاب بفرما، و با آقایم ابراهیم احسان بنما.

13 اینک من بر این چشمه آب ایستاده ام، و دختران اهل این شهر، به جهت کشیدن آب بیرون می آیند.

14 پس چنین بشود که آن دختری که به وی گویم: سبوی خود را فرودآر تا بنوشم، و او گوید: بنوش و شترانت را نیز سیراب کنم، همان باشد که نصیب بنده خود اسحاق کرده باشی ، تا بدین، بدانم که با آقایم احسان فرموده ای.»

15 و او هنوز از سخن گفتن فارغ نشده بود که ناگاه، رفقه ، دختر بتوئیل، پسر ملکه ، زن ناحور، برادر ابراهیم، بیرون آمد و سبویی بر کتف داشت.

16 و آن دختر بسیار نیکومنظر و باکره بود، و مردی او را نشناخته بود. پس به چشمه فرورفت، و سبوی خود را پر کرده، بالا آمد.

17 آنگاه خادم به استقبال او بشتافت و گفت: «جرعه ای آب از سبوی خود به من بنوشان.»

18 گفت: «ای آقای من بنوش»، و سبوی خود را بزودی بر دست خود فرود آورده، او را نوشانید.

19 و چون از نوشانیدنش فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز بکشم تا از نوشیدن بازایستند.»

20 پس سبوی خود را بزودی در آبخور خالی کرد و باز به سوی چاه، برای کشیدن بدوید، و از بهر همه شترانش کشید.

پیدایش  24:20 - Abraham’s Servant Meets Rebekah
Abraham’s Servant Meets Rebekah
21 و آن مرد بر وی چشم دوخته بود و سکوت داشت، تا بداند که خداوند، سفر او را خیریت اثر نموده است یا نه.

22 و واقع شد چون شتران از نوشیدن باز ایستادند که آن مرد حلقه طلای نیم مثقال وزن، و دو ابرنجین برای دستهایش، که ده مثقال طلا وزن آنها بود، بیرون آورد

23 و گفت: «به من بگو که دختر کیستی؟ آیا در خانه پدرت جایی برای ما باشد تا شب را بسر بریم؟»

24 وی را گفت: «من دختر بتوئیل، پسر ملکه که او را از ناحور زایید، می باشم.»

25 و بدو گفت: «نزد ما کاه و علف فراوان است، و جای نیز برای منزل.»

26 آنگاه آن مرد خم شد، خداوند را پرستش نمود

27 و گفت: «متبارک باد یهوه، خدای آقایم ابراهیم، که لطف و وفای خود را از آقایم دریغ نداشت، و چون من در راه بودم، خداوند مرا به خانه برادران آقایم راهنمایی فرمود.»

28 پس آن دختر دوان دوان رفته ، اهل خانه مادر خویش را از این وقایع خبر داد.

29 و رفقه را برادری لابان نام بود. پس لابان به نزد آن مرد، به سر چشمه ، دوان دوان بیرون آمد.

30 و واقع شد که چون آن حلقه و ابرنجینها را بر دستهای خواهر خود دید، و سخنهای خواهر خود، رفقه را شنید که می گفت آن مرد چنین به من گفته است، به نزد وی آمد. و اینک نزد شتران به سر چشمه ایستاده بود.

31 و گفت: «ای مبارک خداوند، بیا، چرا بیرون ایستاده ای؟ من خانه را و منزلی برای شتران مهیا ساخته ام.»

32 پس آن مرد به خانه درآمد، و لابان شتران را باز کرد، و کاه و علف به شتران داد، و آب به جهت شستن پایهایش و پایهای رفقایش آورد.

33 و غذا پیش او نهادند. وی گفت: «تا مقصود خود را باز نگویم، چیزی نخورم.» گفت: «بگو.»

34 گفت: «من خادم ابراهیم هستم.

35 و خداوند، آقای مرا بسیار برکت داده و او بزرگ شده است، و گله ها و رمه ها و نقره و طلا و غلامان و کنیزان و شتران و الاغان بدو داده است.

36 و زوجه آقایم ساره، بعد از پیر شدن، پسری برای آقایم زایید، و آنچه دارد، بدو داده است.

37 و آقایم مرا قسم داد و گفت که زنی برای پسرم از دختران کنعانیان که در زمین ایشان ساکنم، نگیری.

38 بلکه به خانه پدرم و به قبیله من بروی، و زنی برای پسرم بگیری.

39 و به آقای خود گفتم: شاید آن زن همراه من نیاید؟

40 او به من گفت: یهوه که به حضور او سالک بوده ام، فرشته خود را با تو خواهد فرستاد، و سفر تو را خیریت اثر خواهد گردانید، تا زنی برای پسرم از قبیله ام و از خانه پدرم بگیری.

41 آنگاه از قسم من بری خواهی گشت، چون به نزد قبیله ام رفتی ، هر گاه زنی به تو ندادند، از سوگند من بری خواهی بود.

42 پس امروز به سر چشمه رسیدم و گفتم: ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، اگر حال، سفر مرا که به آن آمده ام، کامیاب خواهی کرد،

43 اینک من به سر این چشمه آب ایستاده ام. پس چنین بشود که آن دختری که برای کشیدن آب بیرون آید، و به وی گویم: مرا از سبوی خود جرعه ای آب بنوشان،

44 و به من گوید: بیاشام، و برای شترانت نیز آب می کشم، او همان زن باشد که خداوند، نصیب آقازاده من کرده است.

45 و من هنوز از گفتن این، در دل خود فارغ نشده بودم که ناگاه رفقه با سبویی بر کتف خود بیرون آمد و به چشمه پایین رفت تا آب بکشد. و به وی گفتم: جرعه ای آب به من بنوشان.

46 پس سبوی خود را بزودی از کتف خود فروآورده، گفت:بیاشام، و شترانت را نیز آب می دهم. پس نوشیدم و شتران را نیز آب داد.

47 و از او پرسیده، گفتم: تو دختر کیستی ؟ گفت: دختر بتوئیل بن ناحور که ملکه ، او را برای او زایید. پس حلقه را در بینی او، و ابرنجینها را بر دستهایش گذاشتم.

48 آنگاه سجده کرده، خداوند را پرستش نمودم. و یهوه، خدای آقای خود ابراهیم را، متبارک خواندم، که مرا به راه راست هدایت فرمود، تا دختر برادر آقای خود را برای پسرش بگیرم.

49 اکنون اگر بخواهید با آقایم احسان و صداقت کنید، پس مرا خبر دهید. و اگر نه مرا خبر دهید، تا بطرف راست یا چپ ره سپر شوم.»

50 لابان و بتوئیل در جواب گفتند: «این امر از خداوند صادر شده است، با تو نیک یا بد نمی توانیم گفت.

51 اینک رفقه حاضر است، او را برداشته ، روانه شو تا زن پسر آقایت باشد، چنانکه خداوند گفته است.»

52 و واقع شد که چون خادم ابراهیم سخن ایشان را شنید، خداوند را به زمین سجده کرد.

53 و خادم، آلات نقره و آلات طلا و رختها را بیرون آورده، پیشکش رفقه کرد، و برادر و مادر او را چیزهای نفیسه داد.

54 و او و رفقایش خوردند و آشامیدند و شب را بسر بردند. و بامدادان برخاسته ، گفت: «مرا به سوی آقایم روانه نمایید.»

55 برادر و مادر او گفتند: «دختر با ما ده روزی بماند و بعد از آن روانه شود.»

56 بدیشان گفت: «مرا معطل مسازید، خداوند سفر مرا کامیاب گردانیده است، پس مرا روانه نمایید تا بنزد آقای خود بروم.»

57 گفتند: «دختر را بخوانیم و از زبانش بپرسیم.»

58 پس رفقه را خواندند و به وی گفتند: «با این مرد خواهی رفت؟» گفت: «می روم.»

59 آنگاه خواهر خود رفقه ، و دایه اش را با خادم ابراهیم و رفقایش روانه کردند.

60 و رفقه را برکت داده، به وی گفتند: «تو خواهر ما هستی ، مادر هزار کرورها باش، و ذریت تو، دروازه دشمنان خود را متصرف شوند.»

61 پس رفقه با کنیزانش برخاسته ، بر شتران سوار شدند، و از عقب آن مرد روانه گردیدند. و خادم، رفقه را برداشته ، برفت.

62 و اسحاق از راه بئرلحی رئی می آمد، زیرا که او در ارض جنوب ساکن بود.

63 و هنگام شام، اسحاق برای تفکر به صحرا بیرون رفت، و چون نظر بالا کرد، دید که شتران می آیند.

پیدایش  24:63 - Rebekah Goes to Isaac
Rebekah Goes to Isaac
64 و رفقه چشمان خود را بلند کرده، اسحاق را دید، و از شتر خود فرود آمد،

65 زیرا که از خادم پرسید: «این مرد کیست که در صحرا به استقبال ما می آید؟» و خادم گفت: «آقای من است.» پس برقع خود را گرفته، خود را پوشانید.

66 و خادم، همه کارهایی را که کرده بود، به اسحاق باز گفت.

67 و اسحاق، رفقه را به خیمه مادر خود، ساره آورد، و او را به زنی خود گرفته ، دل در او بست. و اسحاق بعد از وفات مادر خود، تسلی پذیرفت.

<< ← Prev Top Next → >>